متقلب درون جامه ناز

شاعر : سعدي

چه خبر دارد از شبان درازمتقلب درون جامه ناز
تا هم اول نمي‌کند آغازعاقل انجام عشق مي‌بيند
چه توان کرد با دو ديده بازجهد کردم که دل به کس ندهم
که چو رفت از کمان نيايد باززينهار از بلاي تير نظر
که فرودوختند ديده بازمگر از شوخي تذروان بود
غافل از صوفيان شاهدبازمحتسب در قفاي رندانست
خانه گو با معاشران پردازپارسايي که خمر عشق چشيد
گو برو با جفاي خار بسازهر که را با گل آشنايي بود
اي که دل مي‌دهي به تيراندازسپرت مي‌ببايد افکندن
گر اهانت کنند و گر اعزازهر چه بيني ز دوستان کرمست
روي محمود و خاک پاي ايازدست مجنون و دامن ليلي
هيچ مطرب ندارد اين آوازهيچ بلبل نداند اين دستان
شکر از مصر و سعدي از شيرازهر متاعي ز معدني خيزد